loading...
سایت عاشقانه لحظه های خوش من و تو
*♥*♥*نویسنده سایت ما باشید*♥*♥*



سلام به سایت خودتون خوش اومدید

شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن

و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن

کاربر برتر ما در انجمن باشید




ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلدل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنیدویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلشما عزیزان میتوانید  عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلبرای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید

و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفتویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلارسال پست جدید  کلیک کنویرایش پروفایل






آخرین ارسال های انجمن
roya22.ir بازدید : 300 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (0)

گزیده مطلب

این داستان درمورد5تا دختره که داستان از زبون اونا گفته میشه و نقش اصلی اند 
تو یه شب اونا دست به کاری میزنن که از عواقبش خبری ندارن 

 

خلاصه داستان

_چیشده 
_نمیدونم 
_خیلی عجیبه 
_حالا باید چیکار کنیم 

_لعنتی_لعنتی

_ ترانه:آنی مطمئنی

آنیسا :اوهوم کی با منه

منو آنا با هم گفتیم من

آنیسا:نازیلا هستی

نازی:مگه میشه نباشم اما یه کوچولو میترسید ولی اونم راضی کردیم

_خو آنیسا الان تو که بلدی ما به چی نیاز داریم

آنی:کاغذ و خودکار میزو کاسه با آب تا اونا کارا رو انجام بدن من درباره خودمون بگم من ترانه، آناهیتا و آنیسا و آلما

در سن 19سالگی بسر میبریم و نازیلا 21سالشه 

تاپیک رمان

http://roya22.ir/Forum/Post/4024

roya22.ir بازدید : 452 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (2)

اِتُدَم و محکم روی میز کوبیدم... 
من_این چه وضعشه اخه؟! 
خوشه کف دستشو محکم زد رو پیشونیشو گفت: 
_ای خدا!...چته تو؟!خوبه الان مهندس شایان فر میاد بازم ادای مدیر مهدکودکا رو درمیاره...هی هیس !چتونه!؟... 
بعدم با بی حالی خودشو رو صندلی پشت میزش پرت کرد... 
من_مرگ و الان مهندس شایان فر میاد!...دهن شایان فر یه جوری بسته میشه ولی تو چجوری

دهن این مهندس زند خود شیرینو میبندی؟! 

بقیه در ادامه مطلب

roya22.ir بازدید : 346 شنبه 11 مهر 1394 نظرات (0)

سخن نویسنده:

سلام رمان من درمورد ۵ تا دختر شجاع و ورزشکاره که دست به کارای عجیبی میزنن که موجب میشه یه چیزایی توی زندگیشون تغییر کنه و باید بگم این رمان

برعکس بیشتر رمان ها عشقی نیست و مقداری ترسناکه و طنز 

رمان من رو دنبال کنید

لینک تاپیک رمان

http://roya22.ir/Forum/Post/4023

خلاصه ای از رمان

موهای مشکیش رو که تماما به روی صورتش ریخته بود رو پس زد خدای من چه چهره ی ترسناکی داشت چشمای سبز خیلی کمرنگ و پوست سفید و بی روح

لبهای سفید زیر چشماش هم گود افتاده بود و تیره شده بود 

داشت به سمت من میومد و من هم عقب میرفتم ناگهان غیب شد و توی یه چشم بهم زدن درست روبه روی من بود از ترس جیغی زدم که از خواب پریدم نفس نفس میزدم و روی پیشونیمم عرق بود

وای این دیگه چه خوابی بود یعنی به احظار روح ما ربط داره وای که دارم دیوونه میشم اعصابم خیلی خورد بود چشمم خورد به ساعت روی عسلی 3 صبح بود متمعننا الان نمیتونم به بچه ها زنگ بزنم فرداصبح باید راجع به این موضوع باهاشون صحبت کنم چراغ اتاقم رو روشن کردم و به سمت دستشویی راه افتادم و یه نگاه به صورتم کردم


موهای قهوه ای رنگم که خیلی پررنگ بودن خیلی ژولیده بودن و لبهای صورتی م خشک  شده بودن چشمای سبز رنگم هم از همیشه کمرنگ تر شده بودن 
برگشتم و روی تختم نشستم و از ترس اینکه دوباره بخوابم نشستم با گوشیم ور رفتن بذارید خودمو براتون معرفی کنم من مادیا حمیدی هستم تک فرزند ام و وضعیت مالی خوبی داریم محل زندگیمون هم بندرعباس هست و اصلیتم هم بندریه هم پدر و هم مادرن و قدم هم ۱۷۰ و وزنم هم ۵۰ میشه گفت لاغرم و رشته ورزشیم صخره نوردیه و رشته تحصیلیم هم روانشناسی چشمای سبز رنگ دارم و موهای قهوه ای سوخته پوست سفید 

 

774737 بازدید : 432 چهارشنبه 04 شهریور 1394 نظرات (0)

سارا

تازه از حموم اومده بودم بیرون . سریع لباسام رو تنم کردم . موهام هم خشک کردم که فر درشتش بیشتر شد. رفتم پایین پیش ناناکو دخترخوب و خوشگلی بود . موهای ابی و چشم های ارغوانی رنگ. یه دامن طوسی با یه لباس طوسی رنگ .

بقیه در ادامه مطلب 

roya22.ir بازدید : 343 شنبه 03 مرداد 1394 نظرات (1)
elnaziii بازدید : 404 شنبه 03 خرداد 1393 نظرات (2)

سلام بچه ها

اینم از قسمت بیست و ششم

نظر یادتون نره

 

 

دستی به گردنش کشیدوگفت:لبه تخت که نشسته ام،مجبور بودم سرم وتکیه بدم به زانوم وبخوابم...نمی دونی چه اوضاعی بود!!گردنم خیلی دردمی کنه...خشک شده!!!من نمی تونم بقیه امشب وهم تواون وضعیت بخوابم!!!
پوزخندی زدم وگفتم:نمی تونی که نمی تونی...به درک!!!من باتو رویه تخت بخوام؟!دیگه چی؟!!

roya22.ir بازدید : 478 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (4)

هیچی نفهمید ..باران نفهمید ...لکه ی خون رو نه روی شلوارم نه روی تخت ندید !
خداروشکر ..

ملحفه رو از روی تخت چنگ زدم تا یه بلایی سرش بیارم ... پشتم به در بود که در به طور ناگهانی باز شد .. این وحس کردم کاملا ..باترس برگشتم وبه باران که با چشمای نیمه خندون زل زده بود به چشمام رو در روشدم ! ...یه قدم اومد جلو ، ملحفه رو توی دستم فشردم ... روبروم ایستاد ...

برای خوندن ادامه قسمت دوازدهم رمانم به ادامه مطلب برین

نظز یاد تون نره دوستای من

roya22.ir بازدید : 329 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

لبخند کج ومعوجی تحویلش دادم وگفتم : آخه شما خیلی تابلو بودید .. معلوم بود یه کرمی دارید!!

بچه ها زدن زیر خنده ... لبخند ریزی زدم ...

-حب کی قلیون میچاقه ؟؟

برای خوندن ادامه قسمت یازدهم رمانم به ادامه مطلب برین

نظز یاد تون نره دوستای من

roya22.ir بازدید : 429 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

کتاب وبستم وهلش دادم طرف باران ..
لبخند قشنگی روی لبش بود .. من اگه جدی جدی حسام بودم باران ومیگرفتم ... ازبس خانومه ... توتمام این مدت سرشو بالا نیاورد ..

ایمان درست کنارم نشست .. محسن لبخند زنان اومد به طرفم وباهام دست داد ...

-خوبی داشم ؟؟

برای خوندن ادامه قسمت دهم رمانم به ادامه مطلب برین

نظز یاد تون نره دوستای من

roya22.ir بازدید : 371 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

*یک هفته بعد *

باگیجی سرجام نشسته بودم ...زنگ خورده بود ومن هنوز به عقربه های ساعت خیره بودم ....قصدنداشتم تکون بخورم ...صدای قدماش وشنیدم ... اومد کنارم ..

-نمیخوای بیای ؟؟

-....

سکوت کردم .. حرفی نداشتم بزنم .. داشتم حرفامو توی ذهنم حلاجی میکردم ... اگه به همه ی سوالام جواب بده ...
اگه به سوالام جواب بده من میرم پیششون ..

برای خوندن ادامه قسمت نهم رمانم به ادامه مطلب برین

نظز یاد تون نره دوستای من

 

roya22.ir بازدید : 638 چهارشنبه 17 اردیبهشت 1393 نظرات (1)

باشوق زیاد غذامو خوردم ... خبری از ون بغض لعنتی نبود ...ومن چقدر راحت بودم وقتی بغض نداشتم ...

کیفمو نگاه کردم ..
برای سه سال کار کرده بود ... وای خدا ... کیفم داره پاره میشه ... نه ..نه الان نه ..

برای خوندن ادامه قسمت هشتم رمانم به ادامه مطلب برین

نظز یاد تون نره دوستای من

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
*♥*سلام عزیزان*♥* به سایت من خوش اومدین*♥* لحظه های خوشی را برای شما آرزومندم*♥* بهترین سایت عاشقانه*♥*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از ما چه می خواهید
    حمایت کنید از ما

    http://up.roya22.ir/up/roya2/Pictures/baner/banerasli/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A%20%D8%AA%D8%A8%D9%84%D9%8A%D8%BA.gif

    برای حمایت از ما 

    و دسترسی سریع به سایت ما

    کد زیر در امکانات سایت خود بزارید


    امکانات سایت
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/a9d262b96c86.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del22.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del33.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/9cd69f85be4d.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del55.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del222.png

    خانه تکونی

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 808
  • افراد آنلاین : 271
  • تعداد اعضا : 1979
  • آی پی امروز : 536
  • آی پی دیروز : 400
  • بازدید امروز : 3,786
  • باردید دیروز : 2,819
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 3,786
  • بازدید ماه : 3,786
  • بازدید سال : 153,655
  • بازدید کلی : 2,541,247
  • کدهای اختصاصی

    الکسا