loading...
سایت عاشقانه لحظه های خوش من و تو
*♥*♥*نویسنده سایت ما باشید*♥*♥*



سلام به سایت خودتون خوش اومدید

شما میتونین با فعالیت در انجمن و با گرفتن

و جمع کردن لایک،مدیریت انجمن رو برعهده بگیرن

کاربر برتر ما در انجمن باشید




ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلدل نوشته ها و مطالب عاشقانه خود را درلحظه های خوش من و توبه صورت رایگان منتشرکنیدویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلشما عزیزان میتوانید  عاشقانه های خودتون در لحظه های خوش من و تو به اسم خودتون بین هزاران بازدید کننده به اشتراک بگذارید!ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایلبرای ارسال نوشته های خود به لینک زیر مراجعه کنید

و بعد از نوشتن متن خود و ارسال آن مطالب شما کمتر از یک روز در صفحه نخست سایت قرار خواهدگرفتویرایش پروفایلویرایش پروفایلویرایش پروفایل

ویرایش پروفایلارسال پست جدید  کلیک کنویرایش پروفایل






آخرین ارسال های انجمن
sonia77 بازدید : 669 سه شنبه 05 آبان 1394 نظرات (0)

روزها در پی هم گذشتنو بالاخره ابن مدرسه های کزایی هم شروع شد!...روز اول صبح مجبور شدمر ساعت 6بیدار شم تا لباسمو بپوشم!...اونیفرم سورمه ایم که تا روی زانوم بودو پوشیدم...شلوار مدرس ی سورمه ایم رو هم پوشیدمو مقنعه ی سورمه ایم رو سرم کردم!موهامو مثل هر سال فرق کج زیر مقنعه ام جای دادم و کوله ی لی که با سامیار خریده بودیم رو برداشتم و کتابای امسال رو که خودمون باید تهیه میکردیم رو تو کیفم فرو کردمو خودکارا و اتد و یه دفتر رو ب زور تو کیفم فرو کردم !جوراب سفید رنگی پوشیدمو با عجله رفتم سمت در خروجی!سامیار گفت: 
_صدف؟بیدار شدی؟ 
_اره..دارم میرم مدرسه...خدافظ 

_وایسا من میرسونمت ...

بقیـــــــــــــه در ادامـــــــــــــــــه مــــــــــــطلب

sonia77 بازدید : 325 چهارشنبه 22 مهر 1394 نظرات (1)

در هال باز شد و سامیار اومد تو ....رفتم پیشوازش با مهربونی بهم سلام کردو نشست رو کاناپه...

_خوبی؟خسته نباشی...

_ممنون عزیزم...توهم همین طور...

_تا تو دستو صورتت رو بشوری منم میزو میچینم: )

سامیار از جاش بلند شدو رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه...منم میزو چیدم...سیب زمینی هارو با کلی سلیقه چیدم تو ظرف و اوردم و گذاشتم رو میز...نشستم سر میزو منتظر سامیار شدم...وقتی اومد سر میز خسته به نظر میرسید منم زیاد باهاش حرف نزدم که یه وقت فکر نکنه که تو کاراش فضولی میکنم...اه....بگذریم...غذامون که تموم شد وسایل رو برگردوندم سر جاشونو میزو مرتبکردم...

sonia77 بازدید : 384 شنبه 18 مهر 1394 نظرات (1)

این دوماهم مثل برق و باد گذشت و ماهم عروسیمونو خیلی ساده ولی در عین حال شیک برگزار کردیم...خدارو شکر کار مامانو بابا تموم شده بود و این اقای ارجمندم دست از سر مامان بابای ما برداشتو بگشتن ایران...!!!امروز سامیار رفته بود دانشگاه بعد از ظهرم میرفت شرکت ...منم رفته بودم خونه ی مامان اینا...بابام نشسته بود روبه روی تلوزیونو مامانمم روی کاناپه نشسته بودو داشت یه رمان رو برای بار 1000م میخوند!باباهم که داشت یه برنامه ی مستند میدید منم که عین این ترشیده ها رفته بودم تو حیاط تو الاچیق نشسته بودم به درو دیوار نگاه میکردم!!!یهو به فکرم زد که یه دفتر بیارم و یه رمان بنویسم!منم که عاشق رمان نویسی...سریع دویدم سسمت اتاقم و از زیر تختم یه دفتر دراوردمو با هزارتا بدبختی از زیر فرش(از زیر فرش اخه خودکار پیدا میشه؟!)

بقیــــــــــــــــــــه در ادامــــــــــــــــه مــــــــــــطلب

sonia77 بازدید : 282 چهارشنبه 15 مهر 1394 نظرات (1)

سوار ماشین شدیم ...!سامیار دستشو روی ضبط به حرکت دراوردو یک اهنگ رو پلی کرد!...اهنگ ایده ال از بابک جهانبخش: )

 
تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کرد 
همین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کرد
شروع تازه ایه واسه من از نفس افتاده 
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده 
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیده
نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه 
تو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشه
یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میره
بقیــــــــــــــــــــــــــــــه در ادامـــــــــــــــــــــه مطــــــــــــــــــلب
sonia77 بازدید : 337 سه شنبه 14 مهر 1394 نظرات (1)

از محضر اومدیم بیرون...!بعد از اینکه همه تبریک گفتن خدافظی کردنو رفتن ...منو سامیارم نشستیم تو ماشین!سامیار گفت: 
_ام...چیزه...زنگ بزنم به سایان؟ 
_اره عزیزم بزن...!!! 
لبخند زدو گوشیشو روشن کردو شماره ی سایانو گرفت...سایان از خوشحالی پشت تلفن جیغ کشید که هم من هم سامیار باهم از جا پریدیم!!!!! 
_چته سایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟ 
_خیلی خوشحال شدم اخه واسه این بود:| 

بعد از یه سری صحبت منم باسایان صحبت

بقیـــــــــــــــــــه در ادامـــــــــــــــــه مطلــــــــــــب

sonia77 بازدید : 354 دوشنبه 13 مهر 1394 نظرات (2)

رمان هواتو کردم|قسمت هجدهم|(sonia77(sadaf77 

(از زبون دانای کل) 
توجه:!تنها قسمتی که نیمی از داستان به زبان دانای کله بقیه از زبان اول شخصه 
مادرو پدر صدف برای مراسم خوستگاری یک روز مرخصی گرفته و از المان به ایران اومدن...!همه چی مرتب بود و همه از جمله صدف خوشحال بودن...خانواده ی سامیار که شامل سایان خواهر کوچک سامیار و سامان برادر بزرگ سامیار از استرالیا به ایران اومدن تا در مراسم خواستگاری سامیار برادرشون شرکت کنند...صدف تابه حال سایان و سامان رو ندیده بود ولی اسم اون دونفر رو شنیده بود!...میدونست که اقامت در استرالیا دارن و این امر موجب میشه که هر چند سال یکبار به برادرشون سر بزنن...صدف مشتاق دیدار سایان و سامان بود...سایان متاهل بود و یک پسر به اسم تارخ داشت!و اسمه همسرش هم کاوه بود...و سامان ازدواج نکرده بود...پدرو مادر سامیار چندین سال پیش در یک سانحه ی هوایی فوت شدند...صدف با استرس و نگرانی به اتاقش رفت....سریع دوش گرفت و از حمام بیرون اومد..

بقــــــــــــــــــــــــــــــیه در ادامـــــــــــــــــه مطلب.

sonia77 بازدید : 408 یکشنبه 12 مهر 1394 نظرات (2)

رمان هواتو کردم|قسمت هفدهم|sonia77 

رفتم تو اتاق و با اشاره ی ارشام نشستم رو تخت...!الان کهه اینجا نشستم احساس میکنم که شیلدا و ارشام خواهرو برادر واقعی نیستن!!!چون اتاق ارشام برخلاف شیلدا تمیزو مرتب بود و شیلدا موها وچشمهای مشکی داره و سبزه اس...!در صورتی که ارشام سفیده و موها و چشمش طلایی و عسلی داره!!!...نشستم رو تختو گفت: 
_خب خانومه؟....اوخ ببخشید شیلدا اینقدر با عجله به من گفت که باهاتون مشاوره کنم که وقت نکردم ازش اسمتونو بپرسم و بعد سرشو انداخ پایینو گفت: 
_ببخشید اسمتون چیه؟ 
_صدف ریاحی هستم اقای محبی!... 
_خب,صدف خانوم از مشکلتون بگید... 
از زمان دوستیم باسامیار تا نامزدیم با یاشارو تا به امروزو خلاصه براش توضیح دادم...بعد نگاهش کردم و توقع داشتم که قیافشو درهم ببینم و بهم بگه که نمیتونه برام کاری کنه ولی برعکسش دیدم که با متانت خاصی لبخند زدهو وقتی دید که من با تعجب نگاهش میکنم قاه قاه زد زیر خنده!!! 
_صدف خانوم شما توقع داشتی که من بهت بگم از دستم کاری بر نمیاد؟؟؟!!! 
-اقای محبی شا قادر به خوندن ذهن افرادهم هستید؟ 
_نه ... نه این چه حرفیه؟من فقط یه پزشکم و اونطوری که شما بهم نگاه کردید معلوم بود که اینطور فکر میکنید!کار سختی نبود!!!لبخند زدم و سرمو انداختم پایین... 
_خب بریم سراغ ادامه ی مشاورمون...!ببنید در این قضیه ی به خصوص خودتون باید مشاور خودتون باشید...نه من نه شیلدا نه مادرتون نه پدرتون نه شیده و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه بهتون کمک کنه میدونین چرا؟چون انتخاب باخودتونه...چون شما قراره یه عمر به پای همسرتون بمونین....شما باید به درون خودتون رجوع کنین و ببینینن که کدوم یکی از اونها رو دوست دارین....ازدواج یه سنته مقدسه مخصوصا تو دین اسلام ولی از نظر من اگر طرفین بدون میل باتنی و یا از سر اجبار تن به ازدواج بدن یا نهایتش طلاقه یا در نهایت اگرهم به طلاق نرسه ممکنه که تا همیشه با اه و سوزو پشیمانی از اون ازدواج اجباری یاد بشه...به اونها بگو بهت وقت بدن...بگو یه مدت تنهات بزارن...تا بتونی معیارات رو در اونها جستجو کنی و بلا اجبارو با فکر به ازدواج فکر کنی...سرشو به معنی نموم شد تکون دادو منم از رو تخت بلندشدمو دستمو به سمتش دراز کردم...دستمو فشرد و گفت : 
_از اشنایی با شما خیلی خوشحال شدم... 
_منم همین طور ....اقای دکتر! 
_اااا....نداشتیم صدف خانوم من همون ارشامم...!نمیدونم چرا تو این یه ساعتی که پیشش بودم یه حس ارامش عجیبی تمووووم وجودمو فرا گرفته بود ...!بادیدنش وجودم لبریز ارامش میشد! 
_ام...چیزه...ببخشید میتونم شمارتونو داشته باشم؟؟ 
از روی میز تحریرش یه کارت برداشتو به طرفم دراز کرد.... 
_اینجا هم شمارم هم ادرس مطبم نوشته شده...هروقت که کاری باهام داشتید من همیشه کنار شما هستم...هروقت که حس کردی احتیاج به یه دوست داری من پیشتم.... 
_عالیه...خیلی خیلی ممنونم.... 
_وظیفه بود خانوم...ام... ببخشید میتونم یه سوالی بپرسم؟ 

_بله بفرمایید!...

بقیــــــــــــــــــــــه رمـــــــــــــان در ادامـــــــــــــه مـــطـــلـــبــــــ 

sonia77 بازدید : 380 شنبه 11 مهر 1394 نظرات (1)

رمان هواتو کردم|قسمت شانزدهم|sonia77 

چشام و اروم اروم باز کردم...!یاشار: 
_خوبی خانومم؟ 
سامیار بااخم!!!: 
_خوبی صدف بانو؟ 
خودمو رو کاناپه جابه جا کردم...سرمو به معنی اره تکون دادمو بی توجه به اونا راه افتادم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم!به خودم تو اینه نگاه کردم...یه مشت اب پاشیدم به صورتم و با گریه یه مشت ریختم به تصویر خودم رو اینه!!...موندم سر دوراهی!نه میخواستم دل یاشار که هیچ وقت تنهام نزاشت و از طرفی یه پسر عمه ی عاشق بودو بشکونم...نه دلم میخواست سامیارو ناراحت کنم...!پس منه خاک تو سر چیکار کنم؟کاش مامانم یا خاتون اینجا بودن...کاش شیوا پیشم بود کاش شیده باهام قهر نبود...کاش هیچ کاشی وجود نداشت!!!تنها کسی که برام مونده تا باهاش دردو دل کنم شیلدا بود...بعد از اون مهمونیه لعنتی چن بار باهم اس بازی کردیمو همدیگه رو تو پارک دیدیم!از دستشویی اومدم بیرونو سلانه سلانه رفتم سمت اتاقم...یه مانتوی سبز لجنی پوشیدم که دور کمرش یه کمربند چرم مشکی میخورد و خیلی خوشگل بود تنگ تا بالای زانو و یه شلوار لی تا یه وجب بالای مچ پا پوشیدمو موهامو محکمممم بالای سرم بستم تا صورتمو کشیده تر نشون بده!!!!ویه کوله ی مشکی برداشتم ویه سری خرت و پرت مورد نیازمو ریختم توش گوشیمم قل دادم توی کوله امو رفتم کنار میز اینه...یه خط چشم کلفت مشکی پشت چشمم کشیدم که خیلی چشممو ناز و ملیح میکرد...یه رژ لب اجری زدم بایه رژگونه ی نارنجی و یه ساعت بند چرم مشکی که توش اسم خودم به لاتین نوشته شده بود گذاشتم دستمو یه تریدنت انداختم تو دهنمو راه افتادم سمت در خروجی...لی لی کنون کتونی بند دار مشکیم رو پوشیدمو کوله امو رو دوشم جابه جا کردمو درو باز کردم تا از خونه برم بیرون که یاشار گفت: 
_ممنون که منو تربچه حساب کردی عشقم!... 
_کجا میری صدف بانو؟ 
_اهان...یاشار دارم میرم خونه ی شیلدا نگران نشو... 
_پس بزار برسونمت صدف بانو...!!! 
_اگه قرار به رسوندنه نامزدش تربچه نیست میرسونتش... 
_بچه ها بس کنین...میخوام پیاده برم... 
_باشه مواظب خودت باش... 
_هستم...خدافظ!!!... 
_خدافظ... 
_خدافظ... 
_به سلامت حبیتی!!! 
رفتم از خونه بیرون ... تا خونه ی شیلدا یه ربعی پیاده راه بود...رسیدم دم خونشون و زنگیدم به شیلدا: 
شیلدا_سیلام عشقم! 
_سلام شیلی خوبی؟دم در خونتونم.... 
_جدی عشقم؟دلم برات تنگولیده بود!!!بیا بالا...درو زد و منم با اسانسور رفتم بالا درو کوبیدم که شیلدا درو باز کردو محکم بغلم کرد!!! 

_شیلدا؟مردم بسه ...اخخخخ دختر کشتیــــــــــم!

بقیـــــــــــــــــــــــــــه در ادامـــــــــــــــه مــــــــــــــــطلـــــــــــــب 

sonia77 بازدید : 385 جمعه 10 مهر 1394 نظرات (3)

رمان هواتو کردم|قسمت دوازدهم|sonia77 

پوشیدمش...سامیار هنوز این لباس و ندیده بود...!کتشم پوشیدم... کفش و کیفشم گرفتم و رفتم جلو ی میز اینه...میخواستم سنگ تموم بزارم با اینکه میدونستم بدون ارایش خوشگل ترم!!!کرم سفید کننده رو زدم به صورتم با اینکه خودم سفید بودم ولی ضایع نشده بود...خیلی ملایم سفیدم کرده بود!یه رژ مایع قرمز برداشتم و به لبام زدم!!!خیلی تو چشم بودم !...یه سایه ی نقره ای همرنگ لباسم زدم پشت چشم و یه رژ گونه ی قرمز ملایم و یه خط چشم مشکی ساده!با ریمل و کارم با صورتم تموم شده بود...اصلا ارایش تابلویی نشده بود و به نطرم قیافم و ملیح تر کرده بود...نوبت موهام بود...موهای بیگودی طلاییم رو که تا زیر شونه هام بود رو شونه کردم و خیلی عادی بستمش و پشت موهام که حالا بسته بودو گذاشتم رو شونم و تره ای از موهای بیگودیم و ریختم رو صورتم...خییییییلی خوشگل شده بودم!!!به دختر جذابی که حالا چهرش تو اینه مشخص بود لبخند زدم!(دفعه ی قبلم گفتم که ادم بسی بسیاااار خود شیفته ای هستم!!!ولی خداییش خوشگل شده بودم!...)کیفم وگرفتم ومقداری وسیله نوش ریختم و شال نققره ای طریمو سرم کردم وسریع یه مانتوی مشکی از تو کمد در اوردم وپوشیدم و رفتم تو حال تا ببینم سامیار در چه حاله!!!بادیدنش فکم چسبید به زمین!همون لباسی بود که من انتخاب کرده بودم!خیلی خوشتی شده بود مخصوصا اون ته ریشش و چشای سبز؛طوسیش و موهای طلایی و خوش حالتش... 
اونم با دیدن من فکش افتاد!(خخخ هردوتا فکامون به زمین چسبیده بود!!!) 
من: 
_سامیاااااار!خیییییلی خوشتیپ شدی!!! 
با این حرفم به خودش اوند و فکش و از رو زمین جمع کردو گفت: 
_میدونستی اینقدر خوشگل شدی که وصف ناپذیره؟؟؟!! 
_ممنون... 
_از توهم ممنون بابت تعریفت... 
_قابلی نداشت سامیار واقعیت بود... 
_فقط یه چیزیت منو اذیت میکنه!!! 
به خودم نگاه کردم وگفتم: _وا!چه چیزیم؟

بقیـــــــــــــــــــــــه در ادامه مطلـــــــــــــب

sonia77 بازدید : 306 شنبه 03 مرداد 1394 نظرات (0)

رمان هواتو کردم|قسمت سیزدهم|sonia77

همه ی زوج ها دوبه دو کنار هم روی چمن توی حیاط پشتی نشستن... من وسامیار کنار هم نشسته بودیم و شاهین بایه قیافه یی درهم باهمون احمقی که باهاش رقصیده بود نشسته بود!!!یه بطری بزرگ هم وسط دایره ای که تشکیل داده بودیم قرار داشت...شیده بلند شد وبا حالت خنده داری گفت:
_ممنون از تشریف فرمایی شما مهمانان گرامی و غیر گرامی!!!همه زدیم زیر خنده ولی مردها به تبسمی اکتفا کردن...
_خب میریم سراغ قوانین بازی:اول من و حسام میگیم چه کاری انجام بدین(زوجش)دوم اگر نتونستین اون کارو انجام بدین باید 500.000تومن دستی بسلفین!همه باهم گفتن:اوووووو!!!!
_بسه حالا!!!!سوم:این بطری روش به طرف هرکی بود اونو زوجش باید جواب بدن...همین دیگه تموم شد!!!...اولین بار شیده بطری رو چرخوند و روش افتاد طرف مرسینا و یاسین !شیده :
_اوووو!!!خب جرعت یا حقیقت؟
مرسینه و یاسین:حقیقت!
_خب شما دوتا عاشق همین؟؟؟
مرسینا از خجالت سرشو انداخت پایین ویاسین که گوشاش از خجالت قرمز شده بود گفت:
اره!!!
شیده:لیلیلیلیلیلیلی!!!!خیله خب حالا برین بیرون نوبتتون تموم شد...!!!!یاسین و مرسینا رفتن بیرون و چندتا زوج دیگه هم اومدن که از اونا دوتاشون نفری 500.000تومن دادن البته همراه باگفتن :ایشالله کوفتت بشه!!!حناق بشه بچسبه به گلوت!!!و خرج دوا درمونت کنی!!!!بالاخره سر بطری چرخید سمت منو سامیار!استرس داشتم که سامیار دستای سردمو تو دستاش گرفت:شیده:
_خب جرعت؟حقیقت؟
باهم گفتیم جرعت!
_خیله خب باشه...بعد یه چیزی دم گوش حسام گفت که حسام گفت شما باید تا 20 ثانیه همدیگه رو ببوسین!!!!همینم مونده بود!خواستم 500.000تومنشون و بدم ولی هرچی گشتم فقط 300.000تومن پیدا کردم...سامیارم که فقط 12000 تومن همراهش بود!!!برگشتم وبه شیده گفتم نمیشه عوض کنیم؟یعنی بگیم حقیقت؟
_نوچ اجی وقت عوض کردن گذشته!
روبه سامیار ایستادم... از قیافش شرمندگی میبارید!صورتمو بادستاش قاب کرد و ...
19.18.17.16.15.14.13.12.11.10.9.8.7.6.5.4.3.2.1.!!!!!!بعد از هم جداشدیم...من دلم میخواست گریه کنم ولی سامیار خوشحال بود باگریه از حیاط پشتی دویدم سمت سالن...به لبم دست میکشیدم تا جای رژلبی که پخش شده بودو پاک کنم!...قطره های اشک از چشمم روی گونه هام میریخت...سامیار میدویید پشت سرم و داد میزد:
_صدف؟...صدََََف؟من فقط میدویدم...میخواستم یه جا خودمو گم و گور کنم...ساعت 12 شب بود ماشینا ترمز میکردن و بهم تیکه مینداختن...حالم خراب بود خیلی خراب...نفهمیدم چجوری ولی دویدم سمت خونه ای که یاشار قبلا توش زندگی میکرد...درو هول دادم باز نشد...یه حسی بهم گفت یکی تو خونه اس...زنگ درو زدم...صدای مردونه ی یکی پیچید تو ایفون داد زدم یاشار تویی؟
_صدف؟عزیزم؟خانومی تویی؟
_یاشار خودمم میشه درو باز کنی؟
در باز شد خیلی عجیب بود یاشار برگشته بود!یاشار در و باز کردو منم تنها چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که محکم بغلش کردم...!!!تعجب کرد ولی سرمو نوازش کرد...
_به به صدف خانوم؟شما این جا چیکار میکنی؟
_من باید اینو ازت بپرسم...
_خب راستش از امریکا اومدم اومدم که ایندفعه هرجوری شده تورو مال خودم کنم...!!!!ولی خانومی چرا گریه میکنی؟
_قضیه اش مفصله...
_میخوام بشنوم بیاتو...
_رفتم دوتا فنجون قهوه اورد یکی مال خودش یکیم مال من...روی کاناپه نشستم خودشم نشست روبه روم...
یاشار _این وقته شب با این لباسا اینجا چیکار میکنی؟
_میترسم بگم...میترسم حالت از من بهم بخوره...
_صدف میگی چیشده؟
_ببین من دوساله که بایه پسری به اسم سامیار دوست شدم...البته من اونو مثل دادش خودم میدونستم ولی اون عاشقم شد!امروز تولد یکی از دوستام بود که با اون رفتم...داشتیم جرعت یا حقیقت زوجی بازی میکردیم که یکدفعه قرعه به نام من بدبختو اقا سامیار فرصت طلب افتاد!...دوستم گفت باید همدیگرو ببوسین که اینجوری شد...صورتمو بین دستام پوشوندم...یاشار اومد کنارمو سرمو گذاشت رو سینه اش...
_حیف اون سبزه زار خوشگل نیست که بارونی بشه؟
_من یه بدبختم یاشار...از خودم بدم میاد...
_قربون خانوم خوشگل ایندم بشم که اینقدر صادقه...فدای یه تار موت صدف ولی کاشکی به من میگفتی بهم میگفتی که سامیار تو زندگیته...یه سوال ازت میپرسم راست و حسینی جواب بده...توهم عاشقشی؟
_عاشق؟...عاشق سامیار؟البته که نه...
_خوشحالم...منم بهت کمک میکنم که ازش جدا شی...دیگه به تلفناش جواب نده و یه مدت خونه نرو...بمون تو اپارتمانی که زن دایی لاله قبل رفتن برات گذاشته...راس میگه!!!اصلا حواسم نبود!تشکر کردم و گفتم:
_یاشار دستمالداری؟
_اره بیا...یه دونه دستمال برداشتم و صورتمو پاک کردم...بالای 49 بار سامیار بهم زنگ زده بود و پیامک داده بود.......

sonia77 بازدید : 288 سه شنبه 30 تیر 1394 نظرات (1)

رمان هواتو کردم|قسمت هفتم|sonia77
اره از امروز شروع میکنم به نقش بازی کردن!...صدای شترق در شنیده شد...فهمیدم شاهین رفته...صدای پای یکی میومد...معلوم بو که سامیاره...از دستش خیلی شکار بودم ولی نمیخواستم بفهمه...در اتاقو باز کرد و اومد تو و بایه ژست فوق العاده جذاب لم داد رو کاناپه...
_کلا عادتته بدون در زدن کله اتو بندازی پایین وبیای تو؟
_چرا؟
_چی چرا؟
_صدف؟بهت میگم چرا اینکارو کردی؟میخوای حرص منو در بیاری؟میخوای منو زجر بدی؟بهت میگم شاهین ادم کثافتیه!،خیلی کثیف!

بقیه در ادامه مطلب

تعداد صفحات : 2

درباره ما
*♥*سلام عزیزان*♥* به سایت من خوش اومدین*♥* لحظه های خوشی را برای شما آرزومندم*♥* بهترین سایت عاشقانه*♥*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما از ما چه می خواهید
    حمایت کنید از ما

    http://up.roya22.ir/up/roya2/Pictures/baner/banerasli/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A%20%D8%AA%D8%A8%D9%84%D9%8A%D8%BA.gif

    برای حمایت از ما 

    و دسترسی سریع به سایت ما

    کد زیر در امکانات سایت خود بزارید


    امکانات سایت
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/a9d262b96c86.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del22.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del33.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/9cd69f85be4d.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del55.png
    http://up.roya22.ir/up/roya2/t-anjoman/1/del222.png

    خانه تکونی

    خانه تکانی

    برای خانه تکانی دلم
    امروز وقت خوبی ست 
    چه سخت است پاکیزه کردن همه چیز
    اززدودن خاطره های کهنه گرفته
    تا شستن گردوغبار دلتنگی...
    روی طاقچه های تنهایی
    آه ! ای خدا! خانه تکانی چه سخت است!!!        
                    "م.بهنام"

    آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 808
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1969
  • آی پی امروز : 120
  • آی پی دیروز : 128
  • بازدید امروز : 802
  • باردید دیروز : 1,003
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 5,665
  • بازدید ماه : 18,291
  • بازدید سال : 85,018
  • بازدید کلی : 2,472,610
  • کدهای اختصاصی

    الکسا