دوروز مثل برق وباد گذشت !هرروز پدر ومادرم میومدن ملاقاتم واخرش مامن باگریه میرفت !هنوزم مشکی تنشون بود !به منم که هیچی نمیگفتن وهر وقت ازبابا میپرسیدم میگفت صبر کن تا حافظت برگرده !
اووووووف .......... میخوان منو دق بدن !
بابا رفته وبد دنبال کارای ترخیص و مامن کنارم بود ودستام تودستش بود وداشت با صبا حرف میزد