کتاب وبستم وهلش دادم طرف باران ..
لبخند قشنگی روی لبش بود .. من اگه جدی جدی حسام بودم باران ومیگرفتم ... ازبس خانومه ... توتمام این مدت سرشو بالا نیاورد ..
ایمان درست کنارم نشست .. محسن لبخند زنان اومد به طرفم وباهام دست داد ...
-خوبی داشم ؟؟
برای خوندن ادامه قسمت دهم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من