هیچی نفهمید ..باران نفهمید ...لکه ی خون رو نه روی شلوارم نه روی تخت ندید !
خداروشکر ..
ملحفه رو از روی تخت چنگ زدم تا یه بلایی سرش بیارم ... پشتم به در بود که در به طور ناگهانی باز شد .. این وحس کردم کاملا ..باترس برگشتم وبه باران که با چشمای نیمه خندون زل زده بود به چشمام رو در روشدم ! ...یه قدم اومد جلو ، ملحفه رو توی دستم فشردم ... روبروم ایستاد ...
برای خوندن ادامه قسمت دوازدهم رمانم به ادامه مطلب برین
نظز یاد تون نره دوستای من