رمان هواتو کردم|قسمت یازدهم|sonia77
پیش خودم فکر کردم...پس من عاشق نیستم...با دیدنش ضربان قلبم هزار نمیشه...از دوریش نمیمیرم ولی ناراحت میشم...پس لازم نیست ذهنمو در گیر کنم سرمو تکون دادم تا اون فکر های ازار دهنده هرچه زودتر ازم دور شه...سامیار دستشو جلو صورتم تکون دادو گفت:
_دلیلی واسه سوالت داشتی؟
_اومممم خب میخواستم همینجوری بپرسم...نه دلیل خواصی نداشتم(اره جون خودم!)
_باشه قبول... ولی تانگو بلدی دیگه؟
_نه مگه باید بلد باشم؟
_اخه خونتون تو بالا شهره تا حالا یه مهمونی نرفتی؟
بقیه در ادامه مطلب